باور کن،صدامو باور کن

حال این روزای منو کسایی درک می کنن که عاشق بودن و به هر دلیلی به عشقشون نرسیدن.دعا می کنم هیچ وقت به درد ماها عاشقا دچار نشین . حرف من با اوناییه که عاشق نیستن و الان دارن این پست رو می خونن. عاشقا که حال منو می فهمن. می خوام امشب یکم حالتونو عوض کنم  . تا حالا شده شبا تا ساعت 3 یا 4 بیدار باشین و با گریه بخوابین؟ شده هرجای شهر واستون رنج آور باشه؟ شده تا حالا بعد شکستتون به دختر و پسری که توو خیابون هست ساعت ها زل بزنین و حسرت اون روزاتونو بخورین؟ شده همیشه بغض داشته باشین و فقط منتظر کسی باشین که بتونین باهاش درد و دل کنین و بغضتونو بشکنین؟ شده هرجای شهر که رفتین اشک توو چشماتون جمع شه و با خودتون بگین : اون شب که اینجا باهاش بودم دلش گرفته بود،کاش بغلش می کردم؟کاش لااقل اون شب باهاش مهربونتر بودم؟کاش ......

اولش شاید واستون راحت باشه، واسه من که راحت بود. اما هرچی می گذشت تازه می فهمیدم چه خبره ، تازه می فهمیدم کی رو از دست دادم.ما آدما همه اینجوری هستیم. تا وقتی که باهاش هستیم قدرشو نمی دونیم اما به محض اینکه از دستش می دیم تازه می فهمیم چی شده!!!

می خواستم باهاش ازدواج کنم  . می خواستم یه زندگی متفاوت براش بسازم. می خواستم اوج عشقو بهش نشون بدم. تا اینکه یه سؤتفاهم زندگیمو داغون کرد. نمی دونم خواست خدا بود یا نه. هرچی بود اوستا کریم فعلا نمی خواد باهاش باشم. مگه خدا مهربون نیست؟مگه عاشقا رو دوس نداره؟چرا داره با من بازی می کنه؟حکمتی داره؟ 

همه از دیدن عشق ما غبطه می خوردن ، حالا طوری شده که هیچکدومشون باور نمی کنن. خودمم باور نمی کنم. 

قسمت دردناکش می دونی کجاست؟وقتی ترکم کرد ، حتی نخواست حرفامو بشنوه.حتی نخواست واسش توضیح بدم.

باخبر شدم نتایج کنکورش اومده و یکی از شهرستانا قبول شده. از یکی از دوستام که سال 84 توو همون شهرستان درس می خوند آمار دانشگاه و وضع شهرشو پرسیدم. وقتی داشت تعریف می کرد قلبم داشت از سینم کنده می شد. با اون تعریفا،چطور می تونستم بزارم بره اونجا؟بحث اعتماد نداشتن بهش نیست،نمی تونم با خودم کنار بیام که بره توو یه جمعی که هیچ وجهه ی مشترکی باهاش ندارن.آخه عشق من مثل اونا نیست.مثل هیچکس نیست.صدمه می بینه.حتی الان که ازش جداشدم بازم نمی تونم قبول کنم که بره. دلیلشو نمی دونم!!

گفت : بهم اس نده ، زنگ نزن ، نمی خوام اسمت روو گوشیم بیفته ، حالم ازت بهم می خوره. خیلی دارم جلو خودمو می گیرم که بهش اس ندم، واسه اینکه نمی خوام ناراحت شه. 

شب جداییمون،با خبر شدم، ساعت 3 صبح رفته بیمارستان. فردا صبحش وقتی فهمیدم رفته بیمارستان هیچوقت خودمو نبخشیدم که چرا من با خبر نشدم که برم بیمارستان. با اینکه ازم متنفر بود اما می دونستم اگه برم ، حالش بهتر می شه.

این تازه خلاصه ای از زندگیه یه عاشق شکست خورده بود. ادامه ی زندگی میشه : آهنگ ، خاطره و مرگ روحی تدریجی.

برین حال کنین که هنوز عاشق نیستین. میسپارمتون دست همونی که عاشقا رو خیلی دوس داره (اما بعضیاشونو) .


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد